هرچند که از زمان ازدواجمان چند سالی می گذشت اما انگار این گذشت زمان

 

رفته رفته ما رانسبت به هم غریبه تر می کرد.

 

به هرحال این حقیقت داشت و باید آن را می پذیرفتیم و این مستلزم گرفتن

 

تصمیمی بود که هردویمان از آن فاصله ی زیادی داشتیم.

 

البته بعضی وقتها برای هضم بهتر این موضوع آن را با بزرگترها در میان

 

می گذاشتیم اما انگارتقدیر تصمیم خودش را گرفته بود و ما هم چاره ای جز

 

قبول آن نداشتیم.

 

پزشکان بچه دارشدن را به ما توصیه نمی کردند یا بهتر بگویم ما را از این مهم

 

منع کرده بودند ودلیل آن هم جواب آزمایشاتی بود که انگار با صدای بلند در

 

گوشمان فریاد می زدند و اعلام خطر می کردند.

 

یا مرگ همسر و یا احتمال ۹۰ درصدی عقب افتادگی نوزاد.

 

بعضی وقتها که با خودم خلوت می کردم به خودم می گفتم آیا این من بودم که پیش از

 

ازدواج درحضور همه مصمم می گفتم که قدرت درونی بالایی دارم و تقدیر

 

خودم را خودم می سازم.

 

آیا این من بودم که اعتماد به نفسم نقطه ی ضعفم شده بود.

 

اما چه چیزی باعث می شد تا عشقی که در هر شرایطی ناگسستنی به نظر می آمد

 

حالا باید گسسته می شد.

 

از زمان جواب آزمایشات پزشکی تا تصمیم متارکه برزخی بود که مرا بیش از

 

دوزخ آزار می داد و آزار دهنده تر از آن تصمیمی بود که می توانستم در آن تعلل کنم

 

اما نمی توانستم از گرفتنش منصرف شوم.

 

به هرحال خوب می دانستم که این خواست خداوند است و نباید آن را بدون

 

رغبت قبول کرد وهمین موضوع بود که به من قدرت می داد تا با این مسئله کنار بیایم.

 

سرانجام ما از هم جدا شدیم. نه به سختی و نه به راحتی.