پروانه آرام بر روی شاخه ای نشست. نگاهی به آسمان کرد و بال هایش

 

 را بست. هوا خوب بود. پروانه کمی از شهد گل نوشید. سپس بال هایش

 

 را باز کرد و دوباره به هوا پرید. اما پاهایش به گل چسبیده بودند.

 

هرچه سعی کرد نتوانست از گل جدا شود. در همین حین پرنده ای به

 

سرعت به او نزدیک می شد. پروانه ترسیده بود. چشمانش تار شد و بر

 

 زمین افتاد. لحظه ای گذشت. پروانه دوباره چشمانش را آرام باز کرد.

 

او هیچ چیز به خاطر نمی آورد. بلند شد و بالهایش را دید. آن ها سالم

 

بودند. پروانه به هوا پرید و شروع به پرواز کرد. او گرسنه بود و به

 

طرف گلی می رفت تا کمی شهد بنوشد. پرواز و شهد در خاطر پروانه

 

مانده بودند اما او خطر را از یاد برده بود.