افسوس که بیگانه ی عشقیم

 

چرا ما حرف دیگه برای گفتن نداریم

 

یا داریم و هیچ کدوم میل شنفتن نداریم

 

همه حرفای من و تو دیگه تکراری شده

 

خونه ی قلب منو تو جای بیزاری شده

 

من پریشون تو گریزون

 

زندگی ساکت و سرد

 

خونه ی ما مثل زندون

 

پر حسرت پر درد

 

 (ترانه ای از ستار)

ستار

 

به گرداگرد من یک پیله سخت  من از این پیله بایستی رها شم

 

میخوام بشکافم این قنداق تنگفت  که هم پرواز با پروانه ها شم

 

توی آبی پاک آسمون ها  اگه جایی برای موندنم نیست

 

پس این شوق رهایی از کجاهاست

 

که فکر دیگری توی سرم نیست  زمین کهنه این دیوار خسته

 

دیگه جایی برای موندنم نیست  برای پیکر فرسوده ی من

 

پناهی غیر از آغوش خودم نیست 

 

(ترانه ای از ستار)

 

راز هستی

 

 

بر دار محبت کلهی بیش ندیدیم

 

بی آنکه سری داده به گنجینه رسیدیم

 

از قصه قارون و سلیمان

 

تا قدرت اسکندر و تیمور

 

جز میوه ای از آنچه دگر نیست نچیدیم

 

 

    

 

 

آنگاه که حکومت سکوت را با کلامی درهم می شکنی و تازه ترین نگاهت را

 

 بر دیده ام می اندازی ناگهان متوجه میشوم همه صداها و تصویرهای

 

 اطرافت ناپدید میشوند و تو همچنان شفاف تر. ای کاش تداوم این دیدار تا

 

آخرین لحظه زمان باقی بماند تا از وحدت جاودانه ات نسیبی ببرم.

 

 

از بهر دروغ

 

 

از بهر دروغ کام خود تلخ مکن

 

بی مهر فروغ جام خود زهر مکن

 

بیهوده مگو خانه من قلب من است

 

همخانه این قلب خداوند من است

 

تا هست بدی هستی خود پیدا کن

 

گر مست شدی مستی خود شیدا کن

 

آن گاه که از دوری او رنجیدی

 

وان گاه که بی اویی خود را دیدی

 

همواره بگو خانه من قلب من است

 

همخانه این قلب خداوند من است