دلتنگی

 

 چندیست نگاه هرزه ما سوی دیگریست    آنجا که می رود و می نشیند دوست

چندیست که دل رهگذار کوی ملامت کشیده ایست    با رهروان ره عشق هم صداست

چندیست پاره پاره دل به خرابات روکند    آه از نهاد خسته تنهای جان برد

چندیست ما به جهانی دگر روانه شویم    زان روی بی کران که برد هوش و دیده را

چندیست ما پیاله بر کف و اقلیم در نهان    می می خوریم و ناله ز افلاک می بریم

چندیست مانده ایم دراین شهر بی وفا    آزرده خاطریم ولی باز عاشقیم

چندیست مانده ایم و نه چندیست می رویم    بر لطف بی کران و جهان نهان او

ما عاشقیم و پرده زعشقش دریده ایم     او تاج سروری خویش بر سر دیگر نهاده است

(شعر از سعید)

یک دوست یک دوردست

 

 

یکی بود یکی نبود    زیر گنبد کبود

یه کسی نشسته بود    اون که بی تابی میکرد

اون که دلش شکسته بود    حالا اون شاد شده

خونش چه آباد شده    با اینکه خیلی فاصلس

میون عشقش با خودش    اما چه نزدیکه به اون

(شعر از سعید)

گاهی در خیال

 

 

 در سایه های خیال میان بستر تاریک آرامش

 

صدایی به گوش می رسد که رفته رفته بلند و بلندترمی شود

 

صدایی که ابتدا در اوج خود اشتیاق را به جاذبه ای

 

می افزاید تا بدان مستغرق شویم و گویا بر اراده سست

 

جان فرسوده ای پیروز است

 

آن چنان که هیچ توانی برای مقابله اش در میان نیست

 

گویا حکومت زمان در سوی دیگریست و جان گامی پیش تراز گاه است

 

بنابر اختیاری که نیست سوار بر نغمه های فراوان در آن

 

سوی سایه ها به نور پیوستیم

 

و دیگر در این کلمات حقیر نمی گنجد تا بگویم که نور

 

چگونه جان را نوازش می کرد

 

(شعر از سعید)