حکایت سبز
شامگاه در بستر خواب آنچه در انتظارش بودم در زمان خودش حضور نداشت
و این حالت همواره مرا میآزرد. پس بر خواستم و به افکار پراکنده ام نظم دادم.
ابتدا نیازهایم را در اولویت قرار دادم.
سپس آنها را در طبقه ی آرزوها گذاردم. پس از آن آرزوها را به دو دسته شدنی و
ناشدنی تقسیم کردم.
آرزوهای شدنی را نوشتم و ناشدنی ها را فراموش کردم.
اندکی بعد با خود گفتم باید بیندیشم و راهی کوتاه.
ساده و درست بیابم تا به اهدافم نزدیک شوم.
بر همین اساس نسبت به آرزوی اول با توجه به جوانب امر خطرها را سنجیدم.
این گونه شد که به هر اندازه از خطرها میکاستم به طول مسیر اضافه میشد و بلعکس.
میدانستم که باید جوابی برای این معما پیدا کنم.
به همین خاطر مثل همیشه از آنچه برایم قابل فهم بود کمک گرفتم.
آن را برداشتم و چشمهایم را بستم.
با یک نیت صفحهای را باز کردم و خواندم.
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم کز بهر جرعهای همه محتاج این دریم
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
جایی که تخت و مسند و جم میرود به باد گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست با خاک آستانه این در بسر بریم
و چون این جواب معمای من بود سر بر بستر نهادم و امیدوار به پناهش آرام آرام در
انتظارآغازی نو به خواب رفتم.