امید

 

عشق آمد  پنجره ها باز شد

بهار وارد خانه شد  حالا دیگر تنها نیستم

اشک همچنان از چشمانم سرازیر است  اما انگار دیگر از غم نمی گریم

این اشک شادی است  خدایا از تو ممنونم

چرا که مرا در آغوش گرفتی

( شعر از سعید )

در فاصله ها عشق چو افتد به میان راه فرو ریزد

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست

تو خود حجاب خودي حافظ از میان برخیز

جسم ها می میرند. زمان می گذرد. مکان در هم می شکند.

روح ها به سوی خانه معبودیه خویش خواهند رفت.

همچون رودهایی که به دریا می ریزند.

بادها باز می ایستند و آتش ها خاموش می شوند.

آبها می خشکند.

این طریقیست که از خاطرها خواهد رفت.

اما عشق چطور؟

( شعر از حافظ. متن از سعید ) 

حافظ

 

 

عيب رندان مكن اي عابد پاكيزه سرشت

 

كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

 

من اگر نيكم و گر بد تو برو خود را باش

 

هر كسي آن درود عاقبت كار كه كشت

 

( شعر از حافظ )

اقیانوس بی نهایت واژه ها

 

 

چشم انداز وصیع جملات سرازیر از چشمه محدود

 

کلمات در پیش روست و بی اندازگی دامنه ابزار ایجاد

 

ارتباط اجزا طبیعت زنده نشان بارز قدرت خداوندیست.

 

حال چگونه انکارش کنم که چون لب به سخن بگشایم

 

از قدرت اوست...

 

 (متن از سعید)

افسوس که بیگانه ی عشقیم

 

چرا ما حرف دیگه برای گفتن نداریم

 

یا داریم و هیچ کدوم میل شنفتن نداریم

 

همه حرفای من و تو دیگه تکراری شده

 

خونه ی قلب منو تو جای بیزاری شده

 

من پریشون تو گریزون

 

زندگی ساکت و سرد

 

خونه ی ما مثل زندون

 

پر حسرت پر درد

 

 (ترانه ای از ستار)

ستار

 

به گرداگرد من یک پیله سخت  من از این پیله بایستی رها شم

 

میخوام بشکافم این قنداق تنگفت  که هم پرواز با پروانه ها شم

 

توی آبی پاک آسمون ها  اگه جایی برای موندنم نیست

 

پس این شوق رهایی از کجاهاست

 

که فکر دیگری توی سرم نیست  زمین کهنه این دیوار خسته

 

دیگه جایی برای موندنم نیست  برای پیکر فرسوده ی من

 

پناهی غیر از آغوش خودم نیست 

 

(ترانه ای از ستار)

 

راز هستی

 

 

بر دار محبت کلهی بیش ندیدیم

 

بی آنکه سری داده به گنجینه رسیدیم

 

از قصه قارون و سلیمان

 

تا قدرت اسکندر و تیمور

 

جز میوه ای از آنچه دگر نیست نچیدیم

 

 

    

 

 

آنگاه که حکومت سکوت را با کلامی درهم می شکنی و تازه ترین نگاهت را

 

 بر دیده ام می اندازی ناگهان متوجه میشوم همه صداها و تصویرهای

 

 اطرافت ناپدید میشوند و تو همچنان شفاف تر. ای کاش تداوم این دیدار تا

 

آخرین لحظه زمان باقی بماند تا از وحدت جاودانه ات نسیبی ببرم.

 

 

از بهر دروغ

 

 

از بهر دروغ کام خود تلخ مکن

 

بی مهر فروغ جام خود زهر مکن

 

بیهوده مگو خانه من قلب من است

 

همخانه این قلب خداوند من است

 

تا هست بدی هستی خود پیدا کن

 

گر مست شدی مستی خود شیدا کن

 

آن گاه که از دوری او رنجیدی

 

وان گاه که بی اویی خود را دیدی

 

همواره بگو خانه من قلب من است

 

همخانه این قلب خداوند من است

 

 

داستانی بر اساس واقعیت

 

 

پروانه آرام بر روی شاخه ای نشست. نگاهی به آسمان کرد و بال هایش

 

 را بست. هوا خوب بود. پروانه کمی از شهد گل نوشید. سپس بال هایش

 

 را باز کرد و دوباره به هوا پرید. اما پاهایش به گل چسبیده بودند.

 

هرچه سعی کرد نتوانست از گل جدا شود. در همین حین پرنده ای به

 

سرعت به او نزدیک می شد. پروانه ترسیده بود. چشمانش تار شد و بر

 

 زمین افتاد. لحظه ای گذشت. پروانه دوباره چشمانش را آرام باز کرد.

 

او هیچ چیز به خاطر نمی آورد. بلند شد و بالهایش را دید. آن ها سالم

 

بودند. پروانه به هوا پرید و شروع به پرواز کرد. او گرسنه بود و به

 

طرف گلی می رفت تا کمی شهد بنوشد. پرواز و شهد در خاطر پروانه

 

مانده بودند اما او خطر را از یاد برده بود.

 

 

 

حکایت سبز

 

 

شامگاه در بستر خواب آنچه در انتظارش بودم در زمان خودش حضور نداشت

 

و این حالت همواره مرا می‌آزرد. پس بر خواستم و به افکار پراکنده ام نظم دادم.    

 

ابتدا نیازهایم را در اولویت قرار دادم.

 

سپس آنها را در طبقه ی آرزوها گذاردم. پس از آن آرزوها را به دو دسته شدنی و

 

ناشدنی تقسیم کردم.

 

آرزوهای شدنی را نوشتم و ناشدنی ها را فراموش کردم.

 

اندکی بعد با خود گفتم باید بیندیشم و راهی کوتاه.

 

ساده و درست بیابم تا به اهدافم نزدیک شوم.

 

بر همین اساس نسبت به آرزوی اول با توجه به جوانب امر خطرها را سنجیدم.

 

 این گونه شد که به هر اندازه از خطرها می‌کاستم به طول مسیر اضافه می‌شد و بلعکس.

 

 می‌دانستم که باید جوابی برای این معما پیدا کنم.

 

به همین خاطر مثل همیشه از آنچه برایم قابل فهم بود کمک گرفتم.

 

آن را برداشتم و چشمهایم را بستم.

 

با یک نیت صفحه‌ای را باز کردم و خواندم.

 

 

 بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم  کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

 

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق  شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

 

جایی که تخت و مسند و جم می‌رود به باد  گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم

 

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست  با خاک آستانه این در بسر بریم

 

 

و چون این جواب معمای من بود سر بر بستر نهادم و امیدوار به پناهش آرام آرام در

 

انتظارآغازی نو به خواب رفتم.

 

 

 

اندیشه باطل

 

 

چنان بر اندیشه ی باطل خویش دامن زنی که گویا همه را دانسته ای و رای بر

 

گناه کاری ایشان داده ای.

 

ندانی که پروردگارت مخلوقاتش را آزاد آفرید و همین گناه بود که راهنمای انسان شد.

 

 و علت و معلولی را قرار داد تا هر کرده ای سزایش پدیدآورده اش باشد.

 

نه آنکه کوتاه بنگرد واز خویش گمراه گردد و هر کرده ی ناپسندی را از غیر

 

گناه پندارد و رای بر مجازاتش دهد.

 

 حال بدتر از این آن است که خود بین گمراه حد مجازات را هم تایین کند و نیز خود بر

 

ادای آن اسرارورزد.

 

وای بر آنکه ایرادش را از تو بپذیرد   توبه کند و بخواهد که راه بر او بنمایی. گمراهی او

 

کمتراز تو نیست.

 

اندکی تامل بر کرده ی خویش تو را از چه باز می دارد که بی اندیشی تا نکرده ات را

 

نیک ترکنی.

 

مجوی لایقی را که راهنمایت باشد مگر در خویش که خداوند همه ی ابزار ترقی را

 

به تو داده مگر آنکه از ان غفلت ورزی.

 

تا کی باشد که از او بخواهی و در خویش بیابی.

 

 

دوزخ یا برزخ

 

 

هرچند که از زمان ازدواجمان چند سالی می گذشت اما انگار این گذشت زمان

 

رفته رفته ما رانسبت به هم غریبه تر می کرد.

 

به هرحال این حقیقت داشت و باید آن را می پذیرفتیم و این مستلزم گرفتن

 

تصمیمی بود که هردویمان از آن فاصله ی زیادی داشتیم.

 

البته بعضی وقتها برای هضم بهتر این موضوع آن را با بزرگترها در میان

 

می گذاشتیم اما انگارتقدیر تصمیم خودش را گرفته بود و ما هم چاره ای جز

 

قبول آن نداشتیم.

 

پزشکان بچه دارشدن را به ما توصیه نمی کردند یا بهتر بگویم ما را از این مهم

 

منع کرده بودند ودلیل آن هم جواب آزمایشاتی بود که انگار با صدای بلند در

 

گوشمان فریاد می زدند و اعلام خطر می کردند.

 

یا مرگ همسر و یا احتمال ۹۰ درصدی عقب افتادگی نوزاد.

 

بعضی وقتها که با خودم خلوت می کردم به خودم می گفتم آیا این من بودم که پیش از

 

ازدواج درحضور همه مصمم می گفتم که قدرت درونی بالایی دارم و تقدیر

 

خودم را خودم می سازم.

 

آیا این من بودم که اعتماد به نفسم نقطه ی ضعفم شده بود.

 

اما چه چیزی باعث می شد تا عشقی که در هر شرایطی ناگسستنی به نظر می آمد

 

حالا باید گسسته می شد.

 

از زمان جواب آزمایشات پزشکی تا تصمیم متارکه برزخی بود که مرا بیش از

 

دوزخ آزار می داد و آزار دهنده تر از آن تصمیمی بود که می توانستم در آن تعلل کنم

 

اما نمی توانستم از گرفتنش منصرف شوم.

 

به هرحال خوب می دانستم که این خواست خداوند است و نباید آن را بدون

 

رغبت قبول کرد وهمین موضوع بود که به من قدرت می داد تا با این مسئله کنار بیایم.

 

سرانجام ما از هم جدا شدیم. نه به سختی و نه به راحتی.

 

 

یاد آن روز به خیر

 

 

 

 

جلوه مي‌كرد شبي مه بر ما  سفره‌اي بود و دگر آدمها

 

 

فكر در دهكده بودن خوش بود

 

 

برگ در باد به رقص آمده بود

 

 

بادها برگ به زير آوردند

 

 

ناگهان دلهره‌اي در من شد

 

 

ياد رفتن، قبل از آن گاه رسيد  بار ديگر خبر از راه رسيد

 

 

شايد آن جا به همين گاه خوش است

 

 

شايدم برگ و درختان و نسيم

 

 

لحظه‌اي در سر انديشه گذشت  باز هوشيار شدم

 

 

و هنوز، ماه من آنجا بود

 

 

بادها مي‌رفتند

 

 

ناگهان برگ دگر وحشت خواب و سحر

 

 

كاش آن روز نيايد، هرگز  گاه رفتن نشود

 

 

كاش خورشيد نيايد، هرگز

 

 

اين همه در نظرم مي‌چرخيد

 

 

تا كه آن لحظه گذشت

 

 

و صدايي كه مرا مي‌آزرد  خواب را از من برد

 

 

و من آنروز از آن جا رفتم

 

 

بعد از آن رفتن‌ها  روزها آمد و رفت

 

 

تا شبي بار دگر  ياد آن ماه شدم

 

 

گفتم آيا تو هنوز آنجايي  بعد از آن روز تو هم تنهايي

 

 

ناگهان باد صدايي زدو رفت

 

 

ماه من اين جا بود

 

 

رو به او كردم و خوشحال شدم

 

 

او به دنبال من انگار به شهر آمده بود

 

 

 

 

حقیقت و افسانه

 

 

گفتم همه در بند تو ای جام اسیرند  گفتا چه خوش آنان که بنوشندو نمیرند

 

گفتم گله از مردن و آزاد شدن بود  گفت این گله خود بر گله مندان جهان بود

 

گفتم همه این نیست که ما آگه از انیم  گفت آنچه به افسانه سپردی ز حقیقت نستانی 

 

 

توشه نشاندم به پیش

 

 

توشه نشاندم به پیش  در گذر عمر خویش

 

هیچ ندیدم در آن  هرچه زدم سعی بیش

 

ناگهم از دیده چند  عشق فرو ماندو کیش

 

جامه تن پوش هم  تارو پدی ریش ریش

 

ابر همی بر تنم  نم نم باران چو نیش

 

 

حسرت

 

 

وتورا دیدم و در باد شکستم

 

صدفی را که نمی دانستم

 

چه در او می گذرد

 

حیف بر تحفه ی بی منت دریای صبور

 

به من خسته ی تنها و تقلای غرور

 

سر اندیشه باطل که خریداری هست

 

طمع در گرانی شد و پیمان بشکست

 

که مبادا صدف اشوه نما

 

این بلا سخره دردانه ادا

 

دلش آزین به گهر باشد و مهرش به جفا

 

 

عبادت گنگ

 

 

من بیش از سی سال عبادت کرده ام. به دستورات استادم به خوبی گوش فرا داده ام. گیاه خواری کرده ام. نمازم

 

 را به موقع خوانده ام و روزه گرفته ام.در راه هدفم ریاضت کشیده ام. چشم و گوشم را از درک هر گونه بدی

 

 باز داشته ام. و تحت هیچ شرایطی دروغ نگفته ام. اما نه نور خدا را دیده ام و نه صدایش را شنیده ام. لطفا به

 

 من بگویید که چه چیزی در این میان اشتباه بوده.

 

 

شرم بادت که به آزار محبت شده ای

 

 

زلف پریشان تو در چشم سیاهت

 

گونه ی گریان تو در وصف نگاهت

 

غنچه ی شیرین شکرخند لبانت

 

و کمان ابروانت

 

که دل سرد شکاری چو مرا نشانه رفته

 

نه حریفم که به زلفت نگه آواره کنم

 

نه رقیبم که تیرت سپری چاره کنم

 

زچه مقروری از این صورت زیبا

 

و از آن سیرت پست

 

راز زیبایی تو در گرو پرده چشمان من است

 

که اگر چشم ببندم

 

به چه پیکار نگاهم بخری